بر و بچز دبیرستان روشنگر
هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد، گامهای استوار و دستهای سبزت را. و قاصدکی را آزاد خواهی کرد. تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید برای کبوتران غریب خواهی ساخت. تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی و کعبه عشق را در آنها بنا خواهی کرد. خواهی کشید که باد کمرشان را خم کرده است. تو حتی بر قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد. در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد. به امید آن روز عیدت همگی مبــــــــــــــــــــــــــــارک... صلواتهاتون یادتون نره هااااا...
اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد.
تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت
تو می آیی و دست نوازش بر سر میخک هایی
تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی
تو می آیی ای پسر فاطمه، یوسف زهرا یا مهدی.